وه! که کارم ز دست می برود


روزگارم ز دست می برود

خود ندارم من از جهان چیزی


وآنچه دارم ز دست می برود

یک دمی دارم از جهان و آن نیز


چون برآرم ز دست می برود

بر زمانه چه دل نهم؟ که روان


همچو یارم ز دست می برود

در خزان ار دلی به دست آرم


در بهارم ز دست می برود

از پی صید دل چه دام نهم؟


که شکارم ز دست می برود

چه کنم پیش یار جان افشان؟


که نثارم ز دست می برود

نیست جز آب دیده در دستم


زان نگارم ز دست می برود

طالعم بین که: در چنین غم ها


غمگسارم ز دست می برود

بخت بنگر که: پای بر دم مار


یار غارم ز دست می برود

دستگیرا، نظر به کارم کن


بین که کارم ز دست می برود